کد مطلب: 117741
از مدافع ?? ساله خرمشهر چه مي‌دانيد+ عکس
تاریخ انتشار : 1393/01/01
نمایش : 1547

به گزارش پايگاه خبري تحليلي پيرغار، اولين شعاري که يادش مي آمد با اسپري روي ديوار بنويسد، همين بود: «يا مرگ يا خميني، مرگ بر شاه ظالم.» شاهش را هم، هميشه برعکس مي نوشت. پدرش هر چه مي گفت که بهنام نرو، عاقبت سربازها مي گيرندت، توجه نمي کرد. اعلاميه پخش مي کرد، شعار مي نوشت و در تظاهرات شرکت مي کرد. گاهي نيز با تير و کمان مي افتاد به جان سربازهاي شاه.

 
تابستان ها مي رفت مکانيکي. در تعميرگاه از زير کار درنمي رفت، وقتش را هم تلف نمي کرد. خوب به دست هاي استادکار نگاه مي کرد تا ياد بگيرد.
 
شهريور 59 بود. شايعه حمله عراقي ها به خرمشهر قوت گرفته بود. خيلي ها داشتند شهر را ترک مي کردند. بهنام از اين ناراحت بود که خانواده خودش هم دارد بساط را جمع مي کند. باور نمي کرد که خرمشهر دست عراقي ها بيفتد. اما جنگ واقعاً شروع شده بود. بهنام تصميم گرفت بماند.
 
اولش شده بود مسئول تقسيم فانوس ميان مردم. شهر به خاطر بمباران در خاموشي بود و مردم به فانوس نياز داشتند. بمباران هم که مي شد، بهنام سيزده ساله بود که مي دويد و به مجروحين مي رسيد. از دست بني صدر آه مي کشيد که چرا وعده سر خرمن مي دهد. بچه هاي خرمشهر با کوکتل مولوتف و چند قبضه «کلاش» و «ژ3» مقابل عراقي ها ايستاده بودند، بعد بني صدر گفته بود که سلاح و مهمات به خرمشهر ندهيد. بهنام عصباني بود.
 
به سقوط خرمشهر چيزي نمانده بود. بهنام مي رفت شناسايي. چند بار او را گرفته بودند، اما هر بار زده بود زير گريه و گفته بود: «دنبال مامانم مي گردم، گمش کردم.» عراقي ها هم ولش مي کردند. فکر نمي کردند که بچه سيزده ساله براي شناسايي بيايد.
 
، يک بار رفته بود شناسايي، عراقي ها گيرش انداختند و چند تا سيلي آب دار به صورتش زدند. جاي دست هاي سنگين مأمور عراقي روي صورت بهنام مانده بود. وقتي برمي گشت، دستش را گرفته بود روي سرخي صورتش. هيچ چيز نمي گفت. فقط به بچه ها اشاره کرد که عراقي ها فلان جا هستند. بچه ها هم راه افتادند.
 
شهر دست عراقي ها افتاده بود. در هر خانه چند عراقي پيدا مي شد که يا کمين کرده بودند و يا داشتند استراحت مي کردند. خودش را خاکي مي کرد. موهايش را آشفته مي کرد و گريه کنان مي گشت. خانه هايي را که پر از عراقي بود، به خاطر مي سپرد. عراقي ها هم با يک بچه خاکي نق نقو کاري نداشتند. گاهي مي رفت داخل خانه پيش عراقي ها مي نشست، مثل کر و لال ها، و از غفلت عراقي ها استفاده مي کرد و خشاب ، فشنگ و حتي کنسرو برمي داشت و برمي گشت.
 
هميشه يک کاغذ و مداد هم داشت که نتيجه شناسايي را يادداشت مي کرد. پيش فرمانده که مي رسيد، اول يک نارنجک، سهم خودش را از غنايم برمي داشت، بعد بقيه را به فرمانده مي داد.
 
يک اسلحه به غنيمت گرفته بود. با همان اسلحه، هفت عراقي را اسير کرده بود. احساس مالکيت مي کرد. به او گفتند بايد اسلحه را تحويل دهي. مي گفت به شرطي اسلحه را مي دهم که حداقل يک نارنجک به من بدهيد. پايش را هم کرده بود در يک کفش که يا اين يا آن. دست آخر يک نارنجک به او دادند. يکي گفت: «دلم براي اون عراقي هاي مادر مرده مي سوزه که گير تو بيفتند. بهنام خنديد.» براي نگهباني داوطلب شده بود. به او گفتند: «يادت باشه به تو اسلحه نمي دهيم ها!» بهنام هم ابرو بالا انداخت و گفت: «ندهيد. خودم نارنجک دارم!» با همان نارنجک دخل يک جاسوس نفوذي را آورد.
 
زير رگبار گلوله، بهنام سر مي رسيد. همه عصباني مي شدند که آخر تو اينجا چه کار مي کني. بدو توي سنگر... بهنام کاري به ناراحتي بقيه نداشت. کاسه آب را تا کنار لب هر کدام بالا مي آورد تا بچه ها گلويي تازه کنند.
 
خمپاره ها امان شهر را بريده بودند و درگيري در خيابان آرش شدت گرفته بود مثل هميشه بهنام سر رسيد اما نارحتي بچه ها ديگر تاثيري نداشت او کار خودش را مي کرد کنار مدرسه امير معزي (شهيد آلبو غبيش) اوضاع خيلي سخت شده بود ناگهان بچه ها متوجه شدند که بهنام گوشه اي افتاده است و از سر و سينه اش خون مي جوشيد پيراهن آبي و چهار خونه بهنام غرق خون شده بود . دکترها هم نتوانستند مانع از پريدنش شوند. شير بچه چهارده ساله بدنش پر از ترکش شده بود و به آرزويش رسيد...
 
چند روز قبل از سقوط خرمشهر شير بچه دلاور خوزستاني بالاخره در 28/مهر/1359 پرکشيد و امروز آشيانه بهنام اين کبوتر خونين بال در قطعه شهداي گمنام شهرستان مسجد سليمان شهر آبا و اجدادش مدفون است.

مرجع : رويکرد

 

 

 

 
 
 
ارسال کننده
ایمیل
متن
 
شهرستان فارسان در یک نگاه
شهرستان فارسان در يک نگاه

خبرنگار افتخاري
خبرنگار افتخاري

آخرین اخبار
اوقات شرعی
google-site-verification: google054e38c35cf8130e.html google-site-verification=sPj_hjYMRDoKJmOQLGUNeid6DIg-zSG0-75uW2xncr8 google-site-verification: google054e38c35cf8130e.html