يکي از رزمندگان يزدي مدافع حرم از خاطرات تکان دهنده اسارت خود در چنگال گروه تروريستي داعش پرده برداشت.
به گزارش
پايگاه خبري تحليلي پيرغار به نقل از
يزدرسا، محمد مهراني از اسراي آزاد شده از دست داعش در همايش بسيج مهندسين خاطراتي را از دوران اسارت خود بيان کرد که در نوع خود جالب توجه و حاوي نکاتي قابل توجهي است. در ادامه اين خاطرات را از نظر ميگذرانيم:
نحوه اسارت توسط داعشيها
ما در سال 91 در 15 مردادماه همزمان با 14 ماه مبارک رمضان، وارد سوريه شديم. بعضيها ميگفتند ماشين اينها را جاي ديگه بردند، نه ماشين ما را نبردند. ماشين ما که از خود فرودگاه حرکت کرد، شايد 500 متر از فرودگاه خارج نشده بوديم که يک دور برگرداني بود دور زد ما ديديم که30 الي 40 نفر آدم ايستادهاند کنار جاده و جاده را بستهاند. همه هم از اين لباسهاي پلنگي خودمان تنشان است. ما اولين چيزي که پيش خودمان فکر کرديم گفتيم الحمدلله مثل اينکه بسيجيهاي سوريه هم امنيت را برقرار کردهاند.
زماني بود که سردار شهيد همداني وارد سوريه شده بود. حدود 5 الي 6 ماهي بود که وارد سوريه شده بود و بسيج مردمي را آنجا راهاندازي کرده بود. ما به نيت اينکه اينها بسيجيهاي سوريه هستند، تنها کاري که راننده انجام داد نزديک اينها يعني 10، 15 متري اينها که رسيد ترمز ماشين را کشيد، ماشين را خاموش کرد اينها وارد ماشين ما شدند، وقتي وارد ماشين شدند يک رعب و وحشتي ايجاد کردند بعد همزمان هم راننده را عوض کردند. شايد چند ثانيه نشد که راننده عوض شد و يک راننده ديگر نشست.

همانجا ماشين دور زد يک بريدگي بود وارد يک روستايي شد. دو سه تا ماشين جلوي ماشين ما بود که داشت حرکت ميکرد، وارد اين روستا که ميشد اتوبوس بود وارد روستا که نميتوانست بشود همزمان ميخورد به سقف اين ساختمانها و به درختها و شيشهها داشت ميآمد پايين. بالاي سر هر دو نفرمان هم يک نفر ايستاده بود اسلحهشان کلاش و روي رگبار هم بود. وقتي اين برخوردها انجام ميشد احتمال اينکه هر ثانيه رگبار بشود وجود داشت. شايد نزديک به 10، 15 کيلومتر اينطوري رفتيم.
جلوي يک ساختمان نگه داشتند. ساختماني بود حدود 10-15 متر با ماشين ما فاصله داشت. حدود 140، 150 نفر از گروههاي تکفيري اينجا بودند. يک تونلي درست کردند، (البته ما هيچ وقت خودمان را با آزادگان مقايسه نميکنيم، ولي بعضي وقتا دوستان تعريف ميکردند که ما از تونل رد مي شديم). ما آمديم از اين تونل رد بشويم اينها دستشان هرچه که بود از چوب و اسلحه و امثالهم گرفته ميزدند؛ از قبل هم وسايل را آمده کرده بودند کابلهايي آماده کرده بودند و تا جلوي ورودي درب ساختمان پذيرايي شديم! فقط مراقب بوديم ضربههايي که ميزنند به سرمان نخورد.
يکي دو نفر را بردن آنجا، گردنشان را با اره بريدند!
وارد اتاق شديم، دو تا اتاق بود بغل دست همديگر. داخل اتاق يک سکو بود، نشستيم روي آن. بعد از دو دقيقه ديگر ديديم هر کدام از اينها دارند وارد اتاق ميشوند؛ يا دستشان تبر بود يا اره بود يا يک آلت قتالهاي مثل قمه و چيزهاي ديگر. اولين کاري که کردند آمدند يکي دونفر از دوستان را جدا کردند بردند گردنشان را گذاشتند روي سکويي که آنجا بود و گفتند ميخواهيم گردنهايتان را بزنيم. (برخي مواقع مي گويند آدم آخر عمرش است و تصوير زندگي از اول زماني که بچه بود تا الان مثل پرده سينما از جلوي چشم آدم رژه ميرود. يعني رژه رفتن کاملا مشخص بود از ابتداي بچگيام تا زمان آنجا را مثل برق از جلوي چشمم رژه ميرفت). يکي دو نفر را بردن آنجا، گردنشان را با اره بريدند، مقداري زخم کردند بهطوريکه خون داشت ميآمد؛ يک جو بسيار بدي درست کردند همان اول.
نسبت به سيد بزرگوار سيد حسن نصرالله خيلي کينه داشتند. من متأسفانه اولين نفري بودم که نشسته بودم روي سکو، صدا کرد و گفت پاشو بيا جلو؛ يک عکس از سيد حسن نصراالله آورد نشان داد و گفت به آن اهانت کن، توانستم فقط سرم را تکان بدهم و ديگر هيچ چيز متوجه نشدم با اسلحه زد تو صورتم، يک طرف صورتم کلا کبود شده بود، چشمم را باز کردم ديدم بالا سر من ايستادهاند، ضرب و شتم عجيبي بود.
آن شب آنجا مانديم تا حدود ساعت 2 و 3 نصف شب که ماشين آوردند، گروه هاي 10 نفري و 15 نفري جدا کردند و ما را از آنجا بردند در يک مدرسه. 4، 5 تا گروه شديم توي مدرسه رفتيم وارد زيرزمين شديم. داخل زيرزمين نزديک به 20، 30 سانتيمتر آب بود ولي سکويي بود که تعدادي تخته گذاشته بودند روي آن رفتيم روي اين تختهها نشستيم. اعلام کرد که بخوابيد، حالا ما اينحا خوابيده اينها ديگر جايي نبود که لگد نکنند، روي پا و سينه و سر و همه جاي بدن پا گذاشتند؛ اصلا نگاه نميکردند، فقط چراغ قوه را ميزدند که صورت را ببينند تا بر روي آن شوک الکتريکي بزنند. يک روز آنجا مانديم.
نحوه بازجويي داعشيها
ما در اين مدت حدود160 روزي که در اسارت بوديم، نزديک به 25 تا 30 جا عوض کرديم. 24 ساعت يکبار يا 48 ساعت يکبار ما را جابجا ميکردند. بعد از 2، 3 روز يکي از اينها آمد و گفت 3 نفر از شما در يک درگيري کشته شده است. 3 نفري که ميگفت يکي از آنها يکي از کساني بود که مدارک و کارت شناسايياش همراهش بود، يکي هم روحاني ما بود و يکي هم مترجم ما که اهل سوريه بود. قضيه گذشت و ما 5، 6 تا جا عوض کرديم. يک بار ما را بردن در يک سالن خيلي بزرگ، داخل زيرزمين بوديم که به مرور زمان بقيه گروهها هم جمع کردند. وقتي وارد زيرزمين شديم ديديم آن سه نفري که گفته بودند کشته شدند هم آمدند. تعجبآور بود براي ما چون گفته بودند اين سه نفر کشته شدند. بعد گفتند ابوعلي (يکي از همان سه نفر که کارت شناسايي همراهش بود) ميخواهد براي شما سخنراني کند، شروع کرد به صحبت کردن، گفت: «من در اين مدتي که با اينها بودم آدماهاي خوبي بودند. رفتار خيلي خوبي با ما داشتند. من بخاطر اينکه نظامي بودم با من برخورد نداشتند. کمتر ما اذيت شديم کمتر شکنجه شديم اگر هر کدام از شما نظامي هستيد (حالا هم زمان با اشاره ابرو نشان ميداد که چيزي نگوييد) خودتان را معرفي کنيد. اينها با شما خيلي خوب کنار ميآيند.

بعد فرماندهشان آمد تهديد کرد که فردا صبح آخرين روزي است که شما خواسته باشيد خودتان را معرفي کنيد. خيلي هم تهديد کرد که ميکشيم، ميگيريم، ميبريم. بعد دستور داد گفت براي اينها تشک خواب بياوريد، بالش بياوريد اين در حالي است که ما در اين مدتي که گذشته بود، هيچ زيرانداز و يا روانداز نداشتيم و فقط هر کدام مان يک پيراهن داشتيم.
زياد شغلمان را مي پرسيدند و خيلي اصرار داشتند که بدانند شغل ما چيست؛ ما اکثرا يا راننده تاکسي خودمان را معرفي ميکرديم يا شغلهاي شبيه به آن. آن شب با هم جمع شديم و قرار گذاشتيم که امشب هر کس هر شغلي که بلده بگويد. طوري نباشد که همه ما بگوييم راننده تاکسي هستيم، آن شب بالاخره موفق شديم همه کساني که با هم بوديم شغلهايمان را مشخص کنيم. فردا صبح يکي آمد ابوحيدر نام داشت، مسئول اطلاعات آنها بود، آمد و مشخصات را يادداشت ميکرد، تا الان کسي مشخصات يادداشت نکرده بود، اينجا مشخصات را يادداشت کردند و گفتند شغلتان چيست؟ عدهاي گفتند کشاورز هستيم، يک عده گفتند مثلا باغبانيم، يک عده هم گفتند رانندهايم و شغلهايي از اين دست اعلام کرديم.
محل اسکان ما هم هميشه در زيرزمينها بود. در اين مدت هم هر روز حداقل 4، 5 بار در روز بازجويي ميکردند، بازجوييشان هم اين نبود که بگويند چيکار ميکنيد، به محض اينکه ميآمدند يک صندلي بزرگ داشتند دستها را ميبستند به آن بعد ميگفتند براي چه آمدهايد سوريه؟ ديگر هيچ چيزي نميگفتند و 4، 5 نفري شروع ميکردند به زدن، کارشان همين بود.
تا 20 متري ما گلولههاي خمپاره ميآمد
بعد از آن ما را بردند به يک زيرزمين که دو تا اتاق داشت. قبل از اينکه ما را اينجا بياورند، ما را به يک باغ برده بودند و دو سه روز آنجا مانده بوديم. هدفشان از انتقال ما به اين باغ اين بود که ببينند آيا نظامي هستيم يا نه؟ در اين باغي که ما را برده بودند خمپاره و هواپيما و توپخانه خيلي کار ميکرد. گوشه باغ يک اتاق بود ما حدود 10 ، 12 نفر داخل آن اتاق بوديم. خمپاره آنجا عجيب کار ميکرد بهطوريکه تا 20 متري ما گلولههاي خمپاره ميآمد. ما همينطوري دور تا دور نشسته بوديم و خمپاره ميآمد ميخورد نزديک ما و تکان هم نميخودريم. اما آنها در را باز ميکردند و شيرجه ميآمدند داخل اتاق.
بعد از يک مدت به ما گفتند خب چرا نميخوابيد اينجا؟ گفتيم براي چي بايد بخوابيم؟ گفتتند اين صدايي که مياد صداي خمپاره است، رفت چندتا از اين ترکشهاي خمپاره را آورد و گفت اينها ترکش است. در واقع هدفشان اين بود که وقتي صداي خمپاره ميآيد ما بخوابيم روي زمين و آن ها اينطوري متوجه شوند که ما نظامي هستيم، ولي ما گفته بوديم اصلا نظامي نيستيم که اينها را بدانيم.
از اينجا هم خارج شديم و ما را بردن داخل يک زيرزمين. بعدا فهميديم که ريف دمشق است. اينجا جايي بود که حدودا يک ماه ما را نگه داشتند. اينجا نسبت به بقيه جاها براي ما بهتر بود، هيچ نوري نداشت، پنجره کوچکي بالا بود که با يک ورق فلزي جوش داده بودند و هيچ ديدي به بيرون نداشت. فقط جوشکاريهايي که کرده بودند چندتا سوراخ ايجاد شده بود که از اين سوراخها معلوم بود روز است يا شب، ديگر هيچ نوري نداشت.
فقط يک عدد دستشويي بود، دو سه روز اول وضعش خوب بود، ولي بعد از سه روز سيستم فاضلابش زد بالا و بوي تعفن طوري بود که ديگر هيچ کس جرأت نميکرد آنجا بيايد. يعني تکفيريها ديگر آنجا پيش ما نميآمدند. فقط يکي ميآمد در ميزد ميگفت بياييد بالا يکي ميرفت جلوي در بالا ظرف غذا را ميگرفت ميآمد پايين و آنها خودشان اصلا پايين نميآمدند. يعني بوي تعفن طوري بود که اينجا همه مريض شديم ولي راضي از اين بوديم که اينجا زندگي کنيم ولي اين تکفيريها را نبينيم، يعني واقعا ديدن اينها براي ما عذابآور بود. در بين اينها بعضيهاشان هيچوقت از يادمان نميرود، وحشتناک بودند و ديدنشان براي ما خيلي عذابآور بود.
ابوسمير و فضليت روزه گرفتن در غير ماه رمضان
نماز خواندنهاي ما هم طوري بود که چند روز اول مثل خودمان با دست باز نماز ميخوانديم، بعد از چند روز يکي آمد به ما گفت به هيچ عنوان حق نداريد اينطوري نماز بخوانيد و اينقدر بخاطر اين نماز خواندن کتک خورديم که نشد و مجبور شديم دستهايمان را ببنيديم و نماز بخوانيم.
يک روحاني داشتيم که آمد پيش ما گفت چرا دستهايتان را ميبنديد و نماز ميخوانيد؟ گفتيم چي کار کنيم حاج آقا اصلا غير از اين نميتوانيم. فردي که اينجاست به نام ابوسمير اسمش را هم وقتي ميشنيديم بدنمان ميلرزيد. گفت نه ما مثل خودمان نماز ميخوانيم. گفتيم شيخ نميشود با اينها حرف زد. ما فردا نماز ظهر را به صورت دست باز خوانديم. آنها هميشه حواسشان بود که ببينند چي کار ميکنيم. بعد از نيم ساعت ديديم ابوسمير آمد و گفت چرا اينطوري نماز خوانديد؟ گفتيم ما يک شيخ داريم که از او اطاعت ميکنيم. شيخ را بردند، حاج آقاي حسينخاني را بردند. بعد از حدود سه ساعت او را آوردند، ديديم اصلا بنده خدا حتي روي پايش هم نميتواند بايستد. زمان نماز عصر شد (ما آنجا نمازها را پنجگانه ميخوانديم) گفتيم حاج آقا چي کار کنيم چطوري نماز بخوانيم؟ گفت پيامبر همينطوري خوانده ما هم همينطوري ميخوانيم!
آنجا هر 24 ساعت يک وعده غذا به ما ميدادند. اين يک وعده هم يا بلغول بود يا جو چيز ديگري نبود. به اندازه يک پيشدستي ميآوردند براي 5 نفر. اگر حساب ميکرديم ميشد مثلا نفري دو تا قاشق. بعضي وقتها هم ميشد که 3 روز يا 4 روز غذايي نميآوردند. يک بسته خرما ميآوردند و ميگفتند عمليات داريم نميتوانيم غذا بياوريم. همان خرما را تقسيم ميکرديم يکي دو تا بالاخره به هر کدام ميرسيد تا شايد دو روز بعد غذا بيايد.
بخاطر همين بود که ما از بعد ماه رمضان(فارغ از ماه رمضان که واجب بود روزه بگيريم) تا آخر اسارت اکثر بچهها روزه بودند. غذا ساعت 5 بعد از ظهر ميآوردند يک ساعت بعد ميشد افطار ما همان را به عنوان افطاري ميخورديم. ما تو گروهمان پزشک داشتيم، پزشک به بعضيها ميگفت آقا روزه نگيريد بخاطر اينکه ما آنجا آب نداشتيم. برخي مواقع مثلا توسل به حضرت فاطمه زهرا(س) ميکرديم که آب براي ما بيايد. بالاخره پزشک به بعضيها ميگفت آقا شما روزه نگيريد. يک روز شيخ ما که آن روز روزه نبود، نشسته بود و غذا را آورده بودند و به همراه 2، 3 نفر در حال خوردن غذا بودند. يک فردي بود از بچههاي اروميه بود اين بنده خدا بچه که بوده آبجوش ريخته بود رو سرش و نصف پوست سرش رفته بود و کلا شرايطي داشت که وقتي آدم نگاهش ميکرد دلش به حالش ميسوخت. آن روز ابوسمير آمد ديد آن فرد يک گوشه نشسته بود ولي شيخ در حال غذا خوردن است. به شيخ گفت چرا اين فرد غذا نميخورد؟ شيخ گفت اين روزه است، ابوسمير گفت ماه رمضان نيست که اين روزه گرفته براي چي روزه گرفته؟ شيخ گفت اگر تو غير ماه رمضان روزه بگيريم اين فضيلتها را دارد و غيره. خلاصه شيخ شروع کرد براي ابوسمير تعريف کردن که روزه در غير ماه رمضان اين فضيلتها را دارد؛ يک دفعه ديديم ابوسمير با کابل شروع کرد به زدن شيخ! گفت تو که ميداني اين همه خير و ثواب دارد، خودت چرا روزه نگرفتي؟! حالا بيا براي او ثابت کن که اين شيخ مريض است!
توسل به حضرت زهرا (س) و سرنگوني ابوسمير
آنها هر 24 ساعت گروههايشان را عوض ميکردند. يعني وقتي ساعت 8 شب تاريک ميشد ميديدم صدا ديگر آن صداي قديمي نيست، يک گروه ديگر ميآمد. اما تعداديشان هيچ وقت عوض نميشدند. ابوسمير يکي از کساني بود که هميشه بود. وارد زيرزمين جديد هم که شديم ابوسمير بود و هر روز هم برنامه بازجويي داشت. ابوسمير اردني بود، مال خود سوريه نبود. آنجا گروههايي که بودنند اردني بودند، عراقي بودند، فلسطيني بودند، از کشورهاي همسايه خيلي تو اينها بود.
شايد نزديک به يک هفته تا 10 روز مانده بود تا محرم بشود، گفتيم چيکار کنيم از دست اين ابوسمير خلاص بشيوم؟! يک روز يکي از بچهها سر نماز گفت اگر ميخواهيم شر ابوسمير را برداريم توسل به حضرت فاطمه زهرا (س) کنيم. انگار تلنگري بود که به زبان اين آمد. ما از نماز ظهر که شروع کرديم به نماز خواندن يک دعا ميکرديم که خدايا شر اين را از سر ما کم کن، توسل به حضرت زهرا(س) کرديم. 2 روز يا 3 روز بود که اين توسلات ادامه پيدا ميکرد. ابوسمير فرمانده آنحا بود و هيچ وقت هم از جلوي در کنار نميرفت. هميشه هم خودش مينشست و اعوان و انصارش غذا ميآوردند. آن روز ديديم که خيلي عجلهاي آمد و در را باز کرد قابلمه را گرفت که برود براي ما غذا بياورد، پلهها را با سرعت خيلي بالايي که صداي پايش ميآمد، رفت بالا رسيد جلوي در يک دفعه ديديم صداي خمپاره شديدي آمد، يک صداي وحشتناکي هم داشت وقتي داد وبيداد ميکرد. بدون استثنا همه آنجا رفتيم سجده يعني فهميديم که بيبي فاطمه زهرا (س) اينجا به داد ما رسيدهاند. ما که ديگر او را نديديم ولي متوجه شديم داد و بيداد ميکنند و او را بردند.
ابوسمير دستهاي خيلي سنگيني داشت. آنجا دوتا دستش از بين رفت يکي از چشم هايش هم آسيب ديد و پاهايش هم حسابي زخمي شده بود، اين را بعدا اين گروههايي که از بچههاي خودمان آمده بودند به ما گفتند. اصلا وقتي ميگفتند ما ابوسمير را ديديم ما بدنمان شروع ميکرد به لرزيدن! البته آنها گفتند طوري شده که ديگر او نميآيد.
شام برفي و اثرات زيارت عاشورا
ما تمام کارمان فقط شده بود ذکر و دعا. جايي هم نداشتيم راه هم نميتوانستيم برويم. شما در نظر بگيرد يه اتاق مثلا 12 متري برخي مواقع 48 نفر را ميآوردند داخل آن. چراغ هم اصلا نداشتيم. بيشتر وقتها دوستان خوابهايي که ميديدند را تعريف ميکردند. من دو تا خواب از اين خوابها را خدمت شما ميگويم. کتابي هم تهيه شده به نام "شام برفي" مربوط به همين خواب است. ماه رمضان يعني همان اوايل دستگيري ما يکي از دوستان خواب ديده بود که ما داريم آزاد ميشويم و دمشق هم دارد برف ميآيد. بعد خواب را بين دو سه نفر از جمله شيخ ما تعريف کرد. به او گفتيم اين خواب را ديگر براي هيچکس تعريف نکن بخاطر اينکه تو سوريه هر 7، 8 ، 10 سال يکبار هم برف نميآيد. الان هم که وسط تابستان است. اکثرا دوستان هم که اميد اين داشتيم که 10 روزه 15 روزه آزاد بشويم. اگر قرار باشد آزادي ما برف بياد، بايد وسط زمستان باشد!
حاج آقاي جواديفر داشتيم اين مسئول ذکر ما بود ذکرها و دعاها را ميگفت و هر روز به ما يادآوري ميکرد. يک شب از خواب بيدار شد ديديم دارد عجيب گريه ميکند. گفتيم حاج آقاي جواديفر چي شده؟ گفت من خوابي ديدم نميخواهم تعريف کنم. اين مربوط به زماني است که حدود 15 روز مانده تا ما آزاد بشويم. بعد از نماز صبح شروع کرد به تعريف کردن و گفت من خوابي ديدم، خواب اين است که ما داريم آزاد ميشويم فرمانده اين گروه (که زهران علوش بود که چندي قبل در بمباران روسيه به همراه 4، 5 نفر ديگر از بين رفتند) آمده با معاونش پشت اين درب نشستند و تعدادي کاغذهاي A4 که به اندازه يک کارتن زيارت عاشورا شد. گفتيم از اين به بعد ما زيارت عاشورا ميخوانيم. زيارت عاشورا را هم ما حدادا ساعت 2 بعد از ظهر شروع ميکريم تا 4 ونيم تمام ميشد. يعني کامل ميخوانديم. ما زيارت عاشورا که شروع کرديم به خواندن و زيارت عاشوراي ما تمام شد، بعد از يکي دو روز ديديم ديديم نان و پنير آوردند که صبحانه بخورديد گفتيم حتما خبرهايي است. بعد يکي از دوستان آمد گفت من يک راديو پيدا کردم حالا بعد از يکي دو روز بعد از زيارت عاشورا (هر روز که علائمي براي ما پيدا ميشد زيارت عاشوراي ما هم حال و هواي ديگري پيدا ميکرد) راديو را آورد گفتيم ما ساعت نداريم راديو به چه درد ما ميخورد؟! راديور را آورد و شب وصل کرد به يکي از اين پريزها که از قضا برق هم داشت. راديو را چرخاند و اولين چيزي که از ايران گرفت اخبار ساعت 12 شب بود. تا راديو روشن شد آقاي مهماندوست سخنگوي وزارت امور خارجه در اخبار ساعت 12 گفت: ما براي اين 48 نفر خبر خوشي داريم. آن شب تا صبح هيچ کدام از بچهها نخوابيدن. اين اثرات زيارت عاشورا بود.