پر بازدیدترین
خبر های ورزشی
آمار سایت
امروز
-1
دیروز
-1
هفته
-1
ماه
-1
کل
-1
 
کد مطلب: 182481
خاطرۀ تکان دهنده از يک شهيد گمنام
تاریخ انتشار : 1394/05/17 21:31:53
نمایش : 1341
رضا ايرانمنش روايت مي‌کند: «در تابوت را باز کردم. يک کيسه خاکستر بود و يک استخوان ساعد دست درون آن. کيسه را برگرداندم و ديدم نوشته‌اند: «شهيد پرويز (مصطفي) اميري!» انگار دنيا بر سرم خراب شد».
به گزارش پايگاه خبري تحليلي پيرغار، «شب خاطره» عنوان برنامه‌ و سنتي چندساله در حوزه هنري است که در آن، رزمندگان و شاهدان جنگ به دور هم جمع شده و به بيان خاطرات خود مي‌پردازند. انتشارات سوره مهر اقدام به انتشار اين سلسله جلسات در دو جلد کرده که در آن نام هنرمندان، شاعران و نويسندگان را هم مي‌توان در کنار نام فرماندهان جنگ و سربازان آن دوران ديد. نگاه به جنگ از ديد و روايت يک نويسنده و يا کارگردان شايد براي آنان که جنگ را درک نکرده و تنها خاطرات شب‌هاي موشک‌باران را از ديگران شينده‌اند، جذابيت ديگري داشته باشد.

بخش اول بازخواني از اين کتاب با خاطره‌اي از زنده‌ياد رسول ملاقلي‌پور، کارگردان، منتشر شده بود که مي‌توانيد در اينجا بخوانيد. خاطره ذيل، روايتي است از رضا ايرانمنش، بازيگر، درباره يکي از حوادث جنگ که از جلد نخست اين اثر انتخاب و منتشر شده است:

جبهه پر از خاطره بود. خاطرات زيادي دارم. خاطرم است در يک عمليات، تک‌تيرانداز بودم، زماني که هنوز جنگ به شهرها کشيده نشده بود. دوست بزرگواري به نام «مصطفي اميري» داشتم، با اسم مستعار «پرويز». بسيار صالح و درستکار بود. هر وقت اين بزرگوار را مي‌ديدم به شوخي مي‌گفتم: «بوي شهادت مي‌دهي برادر!»

در يک عمليات، تانک‌هاي دشمن هجوم سنگيني آورده بودند و آتش سنگيني روي بچه‌ها بود. اميري در آن عمليات، معاون تيپ زرهي بود. آن زمان، ايران از ادوات سنگين مثل تانک و نفربر خيلي کم داشت، بيشتر مهماتي که داشتيم غنيمتي بود. آن روزها يک تيپ درست شد و پرويز معاون آن تيپ شد.پرويز از کنارم رد شد، صدايش کردم. گفتم: «پرويز کجا مي‌روي؟» گفت: «تانک‌ها دارند مي‌آيند.» به همراه او که يک سر و گردن از خودش بلندتر بود، گفتم: «هواي پرويز را داشته باش.»

از روي خاکريز رد شدند و ما تا جايي که مي‌توانستيم آنان را استتار و منطقه را شلوغ کرديم تا نزديک تانک‌ها برسند. وقتي رسيدند نزديک تانک‌ها، شروع به شليک کردند. از آن طرف هم يک تير‌بار تانک بود که دائم به طرف بچه‌ها شليک مي‌کرد. ناچار تغيير موضع داديم. از بي‌سيم اعلام کردند که پرويز اميري شهيد شد! براي من که مدتي با او بودم اين خبر خيلي سنگين بود. حسابي گيج شده بودم. چون دوران مدرسه و رشد و بلوغ‌مان با هم بود.

در همان حين خود من سه تا گلوله خوردم. مرا به پشت خط آوردند.
بعد از مدتي مداوا در تهران، به شهرستان خودمان (جيرفت) برگشتم. از يکي از دوستان سؤال کردم: «جنازه پرويز را آوردند؟» گفت: «پرويز شهيد نشده!» گفتم: «من همان‌جا از پشت بي‌سيم شنيدم پرويز اميري شهيد شده!» گفت: «نه، زخمي شده بود و مدتي بين مجروحان گم بود. او را بردند مشهد، آنجا هم ناشناس بود.»

در جبهه، بعضي از بچه‌ها با هم عهد مي‌کردند که گمنام باشند. گاهي شهداي گمنامي را مي‌آوردند که خودشان پلاک‌هاي‌شان را کنده بودند تا به ما بگويند، فقط به خاطر خدا و به فرمان امام‌‌شان به جبهه رفته‌اند و براي دين و قرآن و ناموس‌شان رفته‌اند و نه چيز ديگر. آنجا در عمل مي‌توانستيم ببينيم «مردان بي‌ادعا» چه کساني هستند و پرويز هم پلاک و شماره نداشت تا شناسايي شود.

متوجه شدم که پرويز بستري است. خوب، من هم زخمي بودم. زنگ زدم خانه‌شان. پدرش گوشي را برداشت، گفتم: «پرويز هست؟» گفت: «نه، هر وقت آمد، مي‌گويم زنگ بزند.»

عصر همان روز زنگ خانه به صدا درآمد. رفتم در را باز کردم، ديدم پرويز است. خوشحال شدم، حال و احوالش را پرسيدم و گفتم: «کجايي؟ بيا تو.» گفت: «رضا! اول بيا برويم سر کوچه، عکس يادگاري بگيريم.» گفتم: «فردا هم وقت هست.» گفت: «نه بيا برويم.» رفتيم عکاسي. عکاس هم از بچه‌هاي جبهه و جنگ بود و پاسدار رسمي سپاه جيرفت که عکاسي باز کرده بود.

پرويز گفت: «آقا مجيد مي‌خواهم دو تا عکس توپ از ما بگيري. مي‌خواهم رضا هم يک عکس از من بردارد. اين عکس بعدها به کارش مي‌آيد.» ما اين حرف‌ها را به شوخي گرفتيم. يک عکس پرويز از من گرفت و يک عکس من از او انداختم. يک عکس يادگاري هم با عکاس محله انداختيم.

پس از آن آمد‌يم خانه. الآن هر وقت مي‌روم خانه مادري‌ام، آن نقطه، آنجايي را که تا صبح با پرويز صحبت کرديم، به ياد مي‌آورم. با پرويز رفتيم مهمانخانه شام خورديم. پس از شام گفت: «رضا، بگو کسي دور و برمان نيايد، مي‌خواهم کمي با هم صحبت کنيم.» چراغ‌ها را خاموش کرديم. او از ناحيه چپ زخمي شده بود و مي‌خواست به پهلو بخوابد. درد مي‌کشيد. من بر عکس او بودم. بنابر‌اين، يک جوري رو به روي هم دراز کشيديم که زخم او بالا بود و زخم من هم بالا. شروع به صحبت کرديم. فکر مي‌کنم جالب باشد. پرويز گفت: «رضا من فردا نه، پس فردا مي‌خواهم به منطقه بروم.» گفتم: «تو که هنوز جراحتت خوب نشده!» گفت: «نه بايد بروم.» گفتم: «چه لزومي دارد، آيا عملياتي در پيش است؟» گفت: «نه، نمي‌دانم، مي‌خواهم بروم، نمي‌توانم در شهر بمانم و اين فضا و اين هوا را استنشاق کنم.»

آن شب، او ماجراي خود را برايم تعريف کرد و اينکه چرا گفتند شهيد شده است. ماجرا از اين قرار بود که پرويز از کتف زخمي مي‌شود و بعد خون زيادي از او مي‌رود. کمک آر پي ‌جي‌اش، او را روي دوش مي‌اندازد و مي‌آورد. يکي از بچه‌ها نگاه مي‌کند و مي‌بيند مجروح نفس نمي‌کشد و ظاهراً شهيد شده است. آمبولانس مي‌آيد و پرويز آخرين نفري بوده که او را داخل آمبولانس مي‌برند. در را مي‌بندند و راه مي‌افتند. کمک آر پي جي‌اش تعريف مي‌کند که: «ما خط را تحويل داديم. مي‌خواستيم برويم استراحتي بکنيم و برگرديم خط، که ديدم همان آمبولانس مورد اصابت موشک‌هاي عراق قرار گرفته و سوخته است! در سمت راننده و درهاي عقب باز بود و تعدادي جنازه هم سوخته بودند. گفتم حتماً پرويز هم شهيد شده است و بلافاصله آمدم اعلام کردم.»

پرويز مي‌گفت: «وقتي که زخمي شدم، حواسم به اين بود که تانک‌ها جلو نيايند. بعد از هوش رفتم و چيزي نفهميدم. مرا آوردند و انداختند توي آمبولانس کنار شهدا. يادم هست سرم کنار جنازه يک شهيد افتاده بود. در را بستند و آمبولانس به راه افتاد. اينها يادم هست، ولي هيچ حرفي نمي‌توانستم به زبان بياورم. در جايي ديدم آتش دارد زياد مي‌شود و جاي ديگر متوجه شدم که خودرو دارد مي‌افتد توي چاله. در يک نقطه هم ديدم مثل اينکه راننده پياده شد، در را باز کرد و فقط توانست مرا بيرون بکشد.»

پرويز نجات پيدا مي‌‌کند و به بيمارستان مي‌رود. پرويز گفت: «رضا! به ولاي علي (ع)، به حسين بن علي(ع) قسم، لحظه‌هايي که در خودرو بودم، چهره تمام بچه‌هايي که شهيد شده بودند و شهيد خواهند شد را مي‌ديدم. رضا باور کن، چهره خودم را هم ديدم. حرم آقا را هم ديدم. چون آرزوي همه ما اين است که به کربلا برويم و حالا که موقع شهادت‌‌مان رسيده، آقا، خودش عنايتي کرده است.» گفتم: «حالا وقت شوخي نيست.» گفت: «رضا، من فردا مي‌روم منطقه و يادت باشد چه مي‌گويم.»

پرويز رفت و پس از چند روز، نيمه شبي در خانه را زدند. بچه‌هاي تبليغات سپاه بودند که گفتند: «چند تا شهيد آورده‌اند. مي‌خواهيم فيلم بگيريم. دوربين را بردار، برويم.» گفتم: «شناسايي شده‌اند؟» گفتند: «حالا بيا برويم.»

يادم افتاد که پرويز روز تعيين کرده بود. گفته بود پانزده روز ديگر اين اتفاق خواهد افتاد. گيج بودم. نگفتند شهدا چه کساني هستند. ديدم اصرار هم فايده ندارد. لباس پوشيدم و رفتم. در خودرو پيش خودم حساب کردم از روزي که پرويز رفت و آن شبي که با هم صحبت کرديم چند روز گذشته است. دقيقاً پانزده روز شد! دلم بيشتر لرزيد. رفتيم معراج شهدا. تابوت‌ها را آورده بودند. بچه‌ها مي‌دانستند که من علاقه خاصي به پرويز دارم. ديدم برچسب روي يکي از تابوت‌ها را برداشته‌اند. دست به کار شدم. از اولين تابوت فيلم گرفتم، بعد دومي و سومي. به چهارمي که رسيدم و ديدم اسم ندارد، گفتم: «گمنام است؟» گفتند: «حالا تو فيلم بگير.» در تابوت را باز کردم. يک کيسه خاکستر بود و يک استخوان ساعد دست درون آن. کيسه را برگرداندم و ديدم نوشته‌اند: «شهيد پرويز (مصطفي) اميري!» انگار دنيا بر سرم خراب شد. ما آن شب با هم عهد کرديم که با هم برويم. ما به هم قول داديم تا آخرش بايستيم. من مرد رفتن نبودم.
وقتي سر مزار پرويز رفتم، همان عکسي که من از او گرفته بودم در قاب گذاشته بودند.
 
 
 
ارسال کننده
ایمیل
متن
 
شهرستان فارسان در یک نگاه
شهرستان فارسان در يک نگاه

خبرنگار افتخاري
خبرنگار افتخاري

آخرین اخبار
اوقات شرعی
google-site-verification: google054e38c35cf8130e.html google-site-verification=sPj_hjYMRDoKJmOQLGUNeid6DIg-zSG0-75uW2xncr8 google-site-verification: google054e38c35cf8130e.html