|
کد مطلب: 182348
قطعنامه ۵۹۸ و پايکوبي عراقي ها
تاریخ انتشار : 1394/05/07 08:11:50 نمایش : 1093
بين ما عده اي بودند که چندان پايبند انقلاب نبودند، در داخل آسايشگاه مي زدند و مي رقصيدند. نشسته بودم گوشه اي و به جنگ و قطعنامه فکر مي کرد که يکي از افسران عراقي به نام «فرهان» و دو نگهبان عراقي ديگر آمدند پشت پنجره و چشم دوختند به داخل بند.
به گزارش پايگاه خبري تحليلي پيرغار، بيست و هشتم تيرماه، يکباره عراقي ها رفتارشان عوض شد. با بچه ها مي گفتند و مي خنديدند. همه تعجب کرده بوديم. مثل اين که خبرهايي بود. تا اين که فهميديم ايران قطعنامه ۵۹۸ را پذيرفته است. عراقي ها وقتي ديدند که ما زياد خوشحال نيستيم، شروع کردند به بهانه گرفتن. دنبال نيروهاي سپاهي مي گشتند، اين بار به همه مشکوک بودند. به هرکس که شک شان مي برد، مي بردند و شکنجه اش مي دادند.
يکي از بچه ها به نام«علي» ـ که از نيروهاي لشکر ۴۱ ثارالله بود ـ را به شکنجه گاه بردند. در بغداد که بود، لو رفته بود. فهميده بودندکه فرمانده گروهان است. تا آنجا که مي خورد زده بودند و در حالي که از هوش رفته بود، با بدني خونين به آسايشگاه بازش گرداندند.
۲۹ تيرماه روزنامه «جمهوريه» عراق جملاتي از پيام امام را درباره پذيرش قطعنامه ۵۹۸ چاپ کرد. حتماً امام مصلحتي در قبول قطعنامه ديده بودند! ما که کاره اي نبوديم.
بين ما عده اي بودند که چندان پايبند انقلاب نبودند، در داخل آسايشگاه مي زدند و مي رقصيدند. نشسته بودم گوشه اي و به جنگ و قطعنامه فکر مي کرد که يکي از افسران عراقي به نام «فرهان» و دو نگهبان عراقي ديگر آمدند پشت پنجره و چشم دوختند به داخل بند. فکري به خاطرم رسيد. سريع رفتم پيش «مهدي» و گفتم: «مهدي بلند شو ما هم بايد کاري کنيم!»
مهدي به پاهايش اشاره کرد و گفت: «نمي تونم. هنوز پاهام درد مي کنه.»
ـ بلند شو وگرنه فردا پاهات بيشتر درد مي گيره. نگاه کن عراقي ها به ما دو نفر شک شون برده که پاسداريم. الان بهترين موقعيته که اين ذهنيت رو از اونا پاک کنيم. بلند شو!
مهدي طلبه بود و پسري مؤمن و شجاع. چهره خندان و بشاش او هميشه به ما روحيه مي داد. با هزار زور و زحمت مهدي را بلند کردم و با هم رفتيم وسط آسايشگاه و شروع کرديم به تکان دادن دست و پايمان؛ چيزي شبيه حرکات ورزشي که يعني ما هم مي رقصيم. عراقي ها ايستاده بودند و مي خنديدند. به قدري حرکات تابلو شده بود که عراقي ها هم داشتند مي فهميدند ما آنها را سرکار گذاشته ايم. تا که يکي از بچه ها خودش ما رساند و گفت: «بچه ها تمامش کنيد. قضيه داره لوس مي شه.»
راست مي گفت، چون «فرهان» فقط به ما دو نفر نگاه مي کرد و رفته بود تو فکر که ما داريم چکار مي کنيم.
|
شهرستان فارسان در یک نگاه |
|
خبرنگار افتخاري |
|
google-site-verification: google054e38c35cf8130e.html
google-site-verification=sPj_hjYMRDoKJmOQLGUNeid6DIg-zSG0-75uW2xncr8
google-site-verification: google054e38c35cf8130e.html
|
|
|