به گزارش پايگاه خبري تحليلي پيرغار، آنچه در ادامه مي خوانيد گفت و گويي با «آزيتا لاچيني» است که به تازگي منتشر شده است:
خيابانها و اتوبانها را پشت سر ميگذارم تا به محدوده سعادت آباد ميرسم. اينجا خانه زني است که فيلم «پرنده کوچک خوشبختي» را بازي کرده است: «آزيتا لاچيني»، بازيگري که سال هاست ديگر تيتر نخست اخبار هنري و سينمايي نيست و کمتر کسي از او خبر ميگيرد؛ حتي همکاران قديمياش. او سال هاست که به تنهايي زندگي ميکند ولي هميشه بساط چاي خوش عطرش به راه است؛ مثل همه مادرها.
از اينکه زنگ در خانه ام را يک خبرنگار زد تعجب کردم، اين روزها ديگر کسي سراغي از من نمي گيرد. حال و روز خوبي ندارم. نه مي توانم بنشينم نه راه بروم اما خاطره هايم را دوست دارم. حافظه ام در زنده نگه داشتن خاطرات خوب است. حالا که قرار شده درباره امروز و ديروزم حرف بزنيم بهتر است داستان زندگي ام را از ?? سالگي آغاز کنم؛ آخر اين سني بود که در آن ازدواج کردم.
?? سال پيش
?? ساله بودم که ازدواج کردم، ?? سال پيش. خيلي زود هم بچه دار شدم يعني ?? ساله بودم که فرزند اولم متولد شد. فکر مي کنم سال ???? بود. دخترم هم در ?? سالگي ازدواج کرد. چهار نوه براي من آورده و خودش پنج نوه دارد (مي خندد) من نوه ?? ساله و نتيجه ?? ساله دارم.
بعد از دختر اول، صاحب فرزند پسري به نام حبيب شدم. يک روز ديدم حال و اوضاع خوبي ندارد، نه دکتري در نزديکيمان بود و نه بيمارستان هاي امروزي بود. تا بيايم به خودم بجنبم حبيب را از دست دادم. دو سالش بود. باورم نمي شد به اين زودي پسرم را از دست بدهم اما خب خدا خودش زندگي حبيب را به من هديه داده بود و خودش حبيب را گرفت. هنوز داغ حبيب از ياد و دلم نرفته بود که همسرم هم در ?? سالگي فوت کرد. ?? ساله بودم که بيوه شدم؛ آن هم با يک فرزند.
پس از فوت شوهرم، مسئوليت زندگي و تربيت دخترم روي دوش من افتاد. زني ?? ساله. نمي دانيد بيوه شدن در ?? سالگي چقدر مي تواند سخت و دردناک باشد. خجالت مي کشيدم مادر و پدرم اشک هايم را ببينند، به همين خاطر شب ها هق هق مي زدم زير گريه، آن روزها بار سختي روي دوشم بود.
نام همسرم را روي خودم گذاشتم
سال ???? بود که با آقاي لاچيني در موسسه زبان آشنا شدم. من شاگرد بودم و ايشان استاد. ازدواج با استاد زبان، پنج فرزند ديگر هديه ام کرد. جالب است بدانيد آقاي لاچيني بود که مرا وارد حيطه بازيگري کرد. فاميلي اصلي من نيکنام بود ولي ترجيح دادم همه لاچيني صدايم بزنند. چهار پسر و يک دختر از آقاي لاچيني برايم به يادگار ماندند. اولين فرزندم در ازدواج دومم پسري به نام محمد علي است که در ?? سالگي ازدواج کرد و يک دختر به نام سارا دارد که در دانشگاه سوربن فرانسه درس مي خواند.
? سال بي رحم
اما پسرم محمدعلي بر سر تزريق يک آمپول انسولين به کما رفت، هنوز هم آن شب را که اين اتفاق رخ داد خوب يادم است. ساعت نه شب بود که به خانه رسيديم، ديدم کاري از دستمان برنمي آيد. در وضعيت بدي قرار داشت، محمد علي چهار سال در کما ماند. خانه اي روبروي بيمارستانش براي زندگي گرفتم. روبروي بيمارستان جم. تمام وسايل بهداشتي و بيمارستاني را خريدم و خانه را ايزوله کردم تا دکترها اذيت نشوند و به راحتي بتوانند به او برسند.
ريه اش هم مشکل داشت و گهگاه تنگي نفسش بيشتر اذيتش مي کرد. امانتي خدا بود. بايد برايش کم نمي گذاشتم. پس از چهار سال کماي کمرشکن و چهارسال تلاش براي تک تک نفس هايش، از دستش دادم. هر کاري که از دستم برآمد برايش کردم، زنده نماند اما من هيچ وقت از رحمت خدا نااميد نشدم.
سنگيني بيماري محمدعلي و چهار سال انتظار براي بهبود و بالاخره مرگش فشار عصبي زيادي به من وارد کرد. به خاطر همين فشار عصبي، بدنم دچار مشکل شد اما باز هم خدا را شکر مي کنم. قبل از مصاحبه با شما داشتم به اين فکر مي کردم که قرار است براي يک مصاحبه باز خاطرات گذشته ام تکرار شود، خاطراتي که برخي از آنها تلخ هستند.
گفتند سرطان داري
پسر ديگرم محمدرضا متولد سال ???? بود. ?? ساله بودم که او را به دنيا آوردم. او هم در ?? سالگي يعني وقتي من ?? ساله شده بودم مرا ترک کرد. در سال ?? او را از دست دادم. دکترم گفته بود که سرطان دارم. پسرم اصرار کرد که براي معالجه به فرانسه سفر کنم. به فرانسه رفتم و به همراه عروسم از آنجا به آلمان رفتيم تا برادر او به معالجه ام بپردازد.
پس از اينکه پزشکان معاينه ام کردند گفتند چيزي نيست و سرطان را تکذيب کردند. شايد اين قضيه سرطان هم حکمتي بود تا خبر فوت پسرم را در غربت بشنوم. محمدرضا در ايتاليا مهندسي برق خوانده بود و در رفسنجان سر يک پروژه برقي بود و کار مي کرد، حتي به فکرم هم نمي رسيد که وقتي برگشتم جسد فرزندم را در سردخانه بيمارستان ببينم.
به ياد دارم ?? روز به ديوار تکيه زدم و گريه کردم. نه خواب داشتم و نه خوراک. محمد مهدي پسر ديگرم است که در سال ?? به دنيا آمد. حدود ?? سال است که در آلمان زندگي مي کند و حالا بيشتر از ?? سال دارد، فرزند چهارمم مريم پس از محمدمهدي به دنيا آمد و فرزند پنجمم محمود متولد سال ?? است که شهريور ماه پارسال ازدواج کرد و رفت سر خانه و زندگي اش و از آن موقع است که تنها زندگي مي کنم. خدا را شکر همه بچه هايم بهترين بچه هاي دنيا هستند و هيچ وقت تنهايم نمي گذارند.
بعد از اينکه آقاي لاچيني هم تنهايم گذاشت با فيروز بهجت نصيري ازدواج کردم که او هم تنهايم گذاشت. سرطان کبد داشت و بيشتر روزهايمان در بيمارستان ميگذشت. روحش شاد. هميشه روي صحنه تئاتر حضورش را تحسين ميکردم. به هر حال همه چيز دست به دست هم داد تا من بمانم و داغ رفتن تک تک عزيزانم را بچشم. شايد اين هم نوعي امتحان بود.
زني که در خانه ام را کوبيد
«نمي شود نشست و گفت که خسته ام، چرا از بين اين همه آدم من و ... من بارها سختي ديده ام اما هيچ وقت اينها را نگفته ام. در همان روزهايي که داغدار بودم سعي کردم دوباره به زندگي ام برگردم. دعا مي کردم. اميد داشتم به رحمت خدا. مي دانيد خدا هيچ کارش بدون حکمت نيست. خودش کمکم کرد تا پس از مرگ فرزند دو ساله و همسرم، مرگ دو جوان ديگر و همسر دومم باز هم روي پايم بايستم. همه را تقدير دانستم و فقط براي آرامش روحشان دست به دعا بلند کردم. درکش سخت است. راستش را بخواهيد از کسي انتظار ندارم درکم کند چون اصلا دوست ندارم کسي چون من داغ فرزند ببيند. براي خودم از خدايم آرامش خواستم.
يک روز من در خانه نبودم، زماني که به خانه برگشتم همسايه ها گفتند که خانمي با مشت به در خانه ام مي کوبيد و با صداي بلند مي گفت چه کردي که مرگ جوان هايت ديوانه ات نکرد؟ پس از اينکه همسايه ها قضيه را برايم تعريف کردند رفتم و اسم و آدرسش را پرسيدم. خانه اش را پيدا کردم. نشستم و حقيقت را برايش گفتم، دلداري اش دادم. آنقدر با او صحبت کردم و با هم راز و نياز کرديم که وقتي چهلم پسرش رسيد آرام بود. خودم هم آرام تر شده بودم.
به او گفتم من براي همسرانم هر کاري که از دستم برمي آمد کردم و براي فرزندانم در تربيت چيزي کم نگذاشتم اما خدا هديه اي داده بود و خودش هم گرفت. من بايد مادري مي کردم. من بايد امانتداري مي کردم. مسئوليت گردنم بود. بايد برايشان کم نمي گذاشتم. خدا را شکر پيش وجدانم ناراحت نيستم. خدا هر کس را به گونه اي مي سنجد. شايد مرگ عزيزانم هم آزمايشي بود که من بايد پس مي دادم.
مادر بودن رسم و رسوم دارد
گاهي مادرم را به ياد مي آورم. آنقدر با مادرم صميمي بودم که شايد کسي باورش نشود. زماني که شنيد مي خواهم در فيلم بازي کنم گفت که پدرت نبايد بفهمد و خودش هم ارتباطش را با من قطع کرد تا اينکه از مرجعي شنيد که بازيگري حرام نيست. همان روز بود که به خانه ام آمد و از من عذرخواهي کرد.
کمي ناخوش احوال بود. در اکثر اوقات خانه فرزندان ديگرش هم سر مي زد اما به محض اينکه حالش بد مي شد يا دلتنگ مي شد، به من زنگ مي زد و من مي رفتم دنبالش. بارها و بارها دکترها از او قطع اميد کردند ولي من با سماجت فراوان مي گفتم من پرستارش مي شوم. گاهي داد مي زد، گريه مي کرد و من به او مي گفتم من پرستارت هستم. دکترش مي گفت تو مي داني که روزهاي آخر عمر مادرت است و باز با اميد هر نيم ساعت به او نوشيدني مي دهي تا ويتامين بدنش کم نشود؟
يکي از همين روزها مادرم خانه برادرم بود، به بيمارستان رفته بودند تا اکسيژن خونش را چک کنند. به من خبر دادند که حالش نامساعد است. سر کار بودم، ناخواسته مجبور شدم فردا صبح خودم را به مادر برسانم، دعايم مي کرد و مي گفت خدا پسرت را بيامرزد. خدا سالم نگهت دارد. شايد دعاهاي اوست که امروز من با آرامش زنده ام.
مادرم را در سن ?? سالگي از دست دادم. مي دانيد مادر بودن رسم و رسوم دارد، سختي دارد، بايد امتحان پس بدهي، به همين راحتي نيست که بروي و ازدواج کني و فرزنددار شوي.
امروز که ياد گذشته ها مي افتم يادم مي آيد وقتي مادرم تحت مراقبت هاي ويژه بود و پسرم محمد علي و دخترش سارا براي ديدن او آمده بودند، پسر و نوه ام را به نام کوچک صدا زد و بعد به کما رفت. در ICU بالاي سرش بودم. برادرم با لحني پر از غم گفت: «خواهر، نفت چراغ ديگر تمام شد.» اما من باز اميد داشتم که بماند، بماند تا خوبي هايش را جبران کنم. احترام مادرم را خيلي داشتم و عاشقانه از او پرستاري مي کردم. با اطمينان مي گويم دعاي خير اوست که امروز پشتيبان من است.
فيلمنامه هايي که بازي نمي کنم
سال هاست که سر کار نمي روم. هر چند وقت يک بار فيلمنامه اي برايم مي فرستند و مي خوانم و مي بينم فيلمنامه را دوست ندارم و جواب منفي مي دهم. راستش را بخواهيد زياد نمي توانم سر صحنه بمانم. انرژي قديم را ندارم اما دوبله را دوست دارم. گهگاه براي دوبله دعوت مي شوم. دوبله کردن در کنار همکارانم در اين عرصه انرژي ام را زياد مي کند، روحيه مي گيرم.
خاطره اي از مردم
در بيشتر اوقات کساني که من را مي بينند، مي شناسند و احوالم را مي پرسند. اين موضوع روحيه ام را بالا مي برد. يک بار به ياد دارم که به زيارت امام رضا (ع) رفتم که يکي از خدمه مرا شناخت. مرا برد نزديک ضريح تا نماز بخوانم، نمي دانيد، انگار دنيا را به من دادند.
در آن زمان که جوان بودم بيشتر مردم مرا مي شناختند اما اينکه هنوز هم مرا به خاطر دارند خيلي خوشحالم مي کند. يک روز يک جوان ?? ساله نزديکم آمد و حالم را پرسيد. باورم نمي شد که او فيلم هاي من را ديده باشد اما مو به مو کارنامه کاري ام را از بر بود.
با نمک ترين اتفاق
درست نمي دانم چه تاريخي بود اما سر کار «آ با کلاه و آ بي کلاه» بودم که اتفاق جالبي برايم افتاد. سر اين کار جمشيد مشايخي، عزت الله انتظامي، علي نصيريان، مرحوم فني زاده و ... نيز حضور داشتند. من بايد يک مسيري را در تاريکي مي دويدم و مي گفتم «سياهپوشان آمدند»، دويدم اما ناگهان از پله ها خوردم زمين.
آن روزها ? ماهه دخترم مريم را باردار بودم، بازي که تمام شد به پشت صحنه آمدم که ناگهان دو پرستار من را گرفتند و روي برانکارد گذاشتند. قضيه را پرسيدم، گفتند ممکن است بچه ات سقط شده باشد، کفشم را درآوردم و گفتم من چيزيم نيست، پايم بريده است و خون مي آيد. به آمبولانس بگوييد برود. بعدها تعريف کردند که ماجرا از اين قرار بود که آقاي نصيريان زمين خوردن من را ديده بود و ترسيده بود، به همين خاطر به عوامل گفته بود آمبولانس خبر کنند.
چه خبر از اين روزها؟
هر چند اين روزها بيماري وجودم را گرفته اما باز هم مي خندم و دنبال دلخوشي مي گردم تا خدا را شکر کنم و شاد باشم. دوست دارم به خودم اعتماد به نفس بدهم. من زني قوي بوده ام و هستم، پس نبايد مقابل فراز و نشيب هاي زندگي کم بياورم.
صددرصد هر کسي در زندگي اش مشکلات زيادي دارد اما اين روزها مشکل من بيمه و مسائلي است که برايم هزينه سرسام آوري دارد. سال ها تجربه بازي در سريال ها و فيلم ها را دارم اما با اين همه از طرف سازمان ارشاد تحت بيمه اي هستم که اصلا کمکي به هيچ بيماري نمي کند و هيچ به درد من نمي خورد و همه ويزيت ها و داروهايم را آزاد حساب مي کنم.
براي درمان بيماري هايم مجبور شده ام به چند بانک بدهکار شوم و وام بگيرم. فقط از خدا مي خواهم کمکم کند که بدهکار از دنيا نرم، زندگي همين است ديگر..
مرجع : خبرگزاري فارس